آرمینآرمین، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 24 روز سن داره

آرمین عشق مامان و بابا

بدون عنوان

کم کم غروب ماه خدا ديده مي شود   صد حيف ازين بساط که برچيده مي شود   در اين بهار رحمت و غفران و مغفرت   خوشبخت آن کسي ست که بخشيده مي شود   دل کندن از خوبیها چقدر سخت است، دل بریدن از دیدار دوستی عزیز که روز ها و شب های مدیدی با او همنفس و مأنوس بوده‌ای، برای همدمی و همدلی باو، در دل شب از خواب ناز پریده‌ای تا با لحظه‌های خلوتش همراه و همکلام شوی، اینک این مهمان مغتنم، آهنگ رفتن ساز کرده. پس از یک ماه قرابت و موانست می‌خواهد ترک یار و دیار کند و باز ما را در تنهایی خویش شناور سازد. رمضان که به سمت روزهای آخر پیش می‌رود، احساس وداع در دل، شعله می‌کشد و زبانه&z...
29 مرداد 1391

بدون عنوان

ام روز اصلا حال و حوصله ندارم. آخه دیشب یه خبر بد شنیدیم که حسابی حال همه رو گرفت . مامان عمو غلام (شوهر خاله ندا) دیروز به رحمت خدا رفت. دیشب که این خبر رو بهمون دادن همه شوکه شدیم . آخه بنده خدا خیلی سر حال بود. اما کار خداست دیگه هر کی رو بخواد میبره. دیشب همه خونه ی بابا علی جمع شده بودیم که به عمو غلام تسلیت بگیم. شما هم که قربونت برم هر وقت نباید شیطونی کنی تازه میافتی روی دنده بازی و شیطنت. خدا می دونه که چکار کردی. شمشیر برداشته بودی و افتاده بودی به جون همه. حالا نزن و کی بزن. بقیه داشتن برنامه ریزی می کردن که صبح حرکت کنن برن سمت آبادان. نیاز به تمرکز داشتن اما مگه شما میگذاشتی. فقط اون وسط می دویدی و جیغ می زدی. می بردمت توی اتاق ...
23 مرداد 1391

بدون عنوان

بعد از سه ماه که تعطیل بودیم چند روز پیش بهمون خبر دادن که کلاسهای بدو استخدامتون از 23 مرداد شروع میشه. شوک شدیم . آخه این همه وقت. دقیقا کلاسها رو گذاشتن ماه آخر تابستون که وصل بشه به مهر ماه و خسته تازه بخوایم بریم سر کلاس. خدایااااااااااااا آخه از دست این بی برنامگی ها چکار کنیم؟ 8 ساله داریم تدریس می کنیم. تازه یادشون افتاده برا ما کلاس روشهای تدریس بذارن. توی تابستون شبها خیلی دیر می خوابیدیم. بخصوص شما که تا ساعت 3 شب بیدار بودی. ماه رمضان هم که دیگه هیچی. من و بابایی تا سحر بیدار بودیم و بعد از سحر می خوابیدیم. دیشب گفتم یه کم زودتر بخوابم که صبح می خوام بیدار بشم. اما مگه شما می گذاشتی؟ هر چی بابا می گفت آرمین بخواب. اصلا انگا...
23 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام. چند روزی نتونستم بیام و ادامه جریانی که شب نوزدهم ماه رمضان برامون اتفاق افتاد رو بگم. ادامه ماجرا رو توی ادامه مطلب می نویسم. تا اونجایی گفتم که یه شب ساعت 4 صبح زدن شیشه سالن رو شکستند. خلاصه بعد از چند وقت حدود 2 هفته باز هم یه شب که خواب بودیم صدای شکسته شدن یه چیزی رو شنیدیم. دوباره هراسون از خواب پریدیم . بابا اشکان گفت نترس دوباره یه چیزی رو شکستند. یه دفعه بوی بنزین خورد به مشامم. گفتم اشکان بوی بنزین میاد. بدو برو برای ماشینت که یه بلایی سرش اومد. بابایی نفهمید چطوری خودش رو به حیاط برسونه . فکر می کردیم هر لحظه ممکنه ماشین منفجر بشه. وقتی رفتیم توی حیاط دیدیم که از بیرون یه شیشه کوکتول مولوتوف درست کردند و پرت کردند توی ح...
21 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام گل مامان. دیشب یه اتفاقی افتاد که خیلی توی روحیه ام اثر گذاشته. از دیشب تا حالا خیلی گیج شدم . البته این ماجرا به شما مربوط نمیشه. اما گفتنش برای تو بد نیست. شاید یه جور درس زندگی برای شما باشه. داستان رو توی ادامه مطلب دنبال کنید.                              خونه ی ما با خونه ی بابا علی فاصله ای نداره. فقط یه خونه بین ماست. به خاطر شما که اگه خواستیم بذاریمت پیش مامان فریبا راحت باشی و نخوایم توی سرمای زمستون تو رو از خونه بیاریم بیرون  و خدا نکرده سرما بخوری اومدیم پیش اونها خونه...
18 مرداد 1391

بدون عنوان

الان که دارم این مطلب رو می نویسم با پسرم قهر کردم. یه درخت انگور توی حیاط داریم چند وقتیه شده منبع پشه کوره. تا در رو باز می کنیم پشه ها هجوم میارن توی خونه و شب ترتیب بدن گل پسر رو میدن. هر روز که بلند میشیم تمام بدن پسری قرمز شده. بابا اشکان گفت باید درخت رو سم پاشی کنیم. گفتم برای بچه خطرناک نیست؟ گفت آرمین که کاری به درخت نداره. تا حالا که دست بهش نزده. خلاصه از بابام سم گرفت و زد به درخت. حالا دقیقا از وقتی که درخت رو سم پاشی کردیم هر روز که میریم بیرون یا برمی گردیم خونه آقا آرمین صاف میره سراغ درخت و یه برگ ازش می کنه. بعد هم که بهش میگیم باید دستتو بشوری فرار می کنه میره توی اتاق و ما هم به دنبالش. امشب که از خونه ی مامان اینا ...
16 مرداد 1391

بدون عنوان

سلام سلام سلام یه بار همت کردم و با پسرم توی یه مسابقه شرکت کردیم. دوستان عزیز خوشحال میشیم اگه به پسرم رای بدید ممنون. این هم عکسش شماره عکس آرمین١٠ . رای گیری هم از شنبه تا دوشنبه است. اگه خواستید آدرس سایت اینه:http://koodakeman91.niniweblog.com/ ...
12 مرداد 1391

بدون عنوان

امروز بعد از کلی کلنجار رفتن بالاخره فهمیدیم که منظورت از کلمه خن جانس چیه.  چند روزی بود که مرتب میگفتی خن جانس بذار و ما نمی فهمیدیم چی میخوای هر دفعه یه جوری سرت رو گرم می کردیم با کارتون های دیگه. امروز خیلی اتفاقی داشتم توی سی دی هات دنبال میکی موس  می گشتم چشم خورد به یه سی دی برش داشتم گفتم اه  آرمین لوک خوش شانس از خوشحالی پر درآوردی گفتی خن جانس بذارش خن جانس رو بذار ما تازه اون موقع فهمیدیم که منظورت لوک خوش شانس بوده. عزیز دلممممممممممممی ...
10 مرداد 1391

بدون عنوان

با خاله ها رفتیم بیرون. شما با خاله ثنا رفتی تا جایی کار داشت. من و بابایی هم رفتیم توی یک مغازه خرید کنیم. یه دفعه صدای جیغ و فریادت رو شنیدم با عجله از مغازه اومدم بیرون. دیدم توی بغل خاله ثنا در حال جیغ زدن هستی یه هلی کوپتر هم توی دست خاله ثناست. گفتم چی شده؟ گفت بردمش مغازه براش اسباب بازی بخرم اول هلی کوپتر رو انتخاب کرد بعد  یه اسباب بازی دیگه دید میگه اونو می خوام به نظر من به درد هم نمی خوره. گفتم چی می خواد؟ گفت قلاب ماهی گیری و چند تا ماهی دیده میگه اونو می خوام ولی به درد نمی خوره از نظر قیمتی هم نمی ارزه. گفتم اگه به درد نمی خوره که ولش کن حالا آروم میشه. اما مگه آروم شدی؟ اینقدر گریه کردی که مامان فریبا دیگه طاقت نیاورد ...
4 مرداد 1391